واقعا که بیشتر از یک وجب خاک بر سر روی این فضای دنج و خلوت تنهایی هایم نشسته !
کی می ره این همه راه رو...
اصلن هم حسش نیس ، بذار زیر خروارها خاک بمونه و گم بشه...
اصلن هم حوصله خونه تکونی و آب و جاروی اینجا رو ندارم...
واااااااااای ، شماها هم داری می خونی ، افکارمو می گم ، اونچی که از ذهنم گذشت بابت این صفحه از وبلاگم !
از شما خوننده عزیز چه پنهون ، دیگه دوره وبلاگ نگاری که گذشته هیچ ، دوره نوشتن هم گذشته !( یعنی خوننده ای هم مونده واسه این وبلاگ!!!) اینم یکی دیگه از خیالات!
هم مشغله ، هم بی حوصلگی ، هم ... ( اینکه همش شد هم ...)
ولی ای کاش به جای تمرکز رو آب و جاروی این صفحه ی مجازی ساده بی رمق ، می شد به فکر آب و جاروی دلم باشم...
آره دلی که گاهی فکر می کنم هیچی واسش نمونده !
البته منظور از هیچی ، هرچی نیستا! دلی که شیدایی چشیده ، تنهایی چشیده ، داشتن و نداشتن چشیده ، پر از عشق و محبت و لبریز از عطوفت و مهربانی های خالق و مخلوق هم شده ! دلی که لحظه هاش رو موج آرامش ساحل آرام خودش کوک شده و ...
و مهم تر اینکه ، دلی که آرزوهای بزرگ و کوچیکش رو خدای بزرگ راس و ریس کرده و بازم می کنه ، و دمش گرم ، خداییش عجب خداییه !
در عین حال ، آب و جارو می خواد ! از جنس تنبه و تذکر!
از جنس سابیدن و صیقل دادن !
از جنس پوست انداختن!
از جنس آه ...